بستن رخنه و سوراخ. بهم آوردن شکاف. ترمیم کردن خرابی و شکست. مرمت کردن شکاف و سوراخ: گل به گلشن بسکه از اشکم فراوان شد کلیم بلبل از گل رخنۀ دیوار بستان را گرفت. کلیم کاشانی (ازارمغان آصفی). بستم دهان خصم به نرمی در این چمن این رخنه را به پنبه گرفتم چو راه گوش. مفید (از آنندراج)
بستن رخنه و سوراخ. بهم آوردن شکاف. ترمیم کردن خرابی و شکست. مرمت کردن شکاف و سوراخ: گل به گلشن بسکه از اشکم فراوان شد کلیم بلبل از گل رخنۀ دیوار بستان را گرفت. کلیم کاشانی (ازارمغان آصفی). بستم دهان خصم به نرمی در این چمن این رخنه را به پنبه گرفتم چو راه گوش. مفید (از آنندراج)
رنگ پذیرفتن. رنگ برداشتن. (آنندراج) (بهار عجم). رجوع به رنگ پذیرفتن و رنگ برداشتن شود: ز روی من چو سر کوی او نشان گیرد ز شرم یاسمنش رنگ ارغوان گیرد. سیدحسن شرفی (از آنندراج). ، رنگ دادن و رنگ گرفتن یا رنگ ستاندن، متغیر شدن رنگ بسبب خجالت و انفعال. (آنندراج). رنگ برنگ شدن و شرمنده شدن. (فرهنگ نظام). رنگ برنگ شدن. رنگ آوردن. (آنندراج). رجوع به رنگ برنگ شدن و رنگ آوردن و رنگ دادن شود، رنگ بردن. رنگ چیزی را زایل ساختن و آن را بیرنگ کردن: دمی که ره به من آن تیزچنگ می گیرد ز سینه ام دل و از چهره رنگ می گیرد. ملا مفید بلخی (از بهار عجم). ، رونق گرفتن. رواج گرفتن: و عالم از او (از امیر طاهر) رنگ گرفت. (تاریخ سیستان)
رنگ پذیرفتن. رنگ برداشتن. (آنندراج) (بهار عجم). رجوع به رنگ پذیرفتن و رنگ برداشتن شود: ز روی من چو سر کوی او نشان گیرد ز شرم یاسمنش رنگ ارغوان گیرد. سیدحسن شرفی (از آنندراج). ، رنگ دادن و رنگ گرفتن یا رنگ ستاندن، متغیر شدن رنگ بسبب خجالت و انفعال. (آنندراج). رنگ برنگ شدن و شرمنده شدن. (فرهنگ نظام). رنگ برنگ شدن. رنگ آوردن. (آنندراج). رجوع به رنگ برنگ شدن و رنگ آوردن و رنگ دادن شود، رنگ بردن. رنگ چیزی را زایل ساختن و آن را بیرنگ کردن: دمی که ره به من آن تیزچنگ می گیرد ز سینه ام دل و از چهره رنگ می گیرد. ملا مفید بلخی (از بهار عجم). ، رونق گرفتن. رواج گرفتن: و عالم از او (از امیر طاهر) رنگ گرفت. (تاریخ سیستان)
راه رفتن. (بهار عجم) (ارمغان آصفی). روانه شدن. راهی شدن. روی بجانب محل یا چیزی آوردن. رفتن. راه برگرفتن. عزیمت کردن. روان گشتن: سخن چند راندند از آن رزمگاه وزآنجا بخندان گرفتند راه. اسدی (گرشاسبنامه). گویند ازوحذر کن و راه گریز گیر گویم کجا روم که ندارم گریزگاه. سعدی. میخواند اجل بر آستانت بوسی بزنیم و راه گیریم. امیرخسرو دهلوی (از ارمغان آصفی). کند آزادم از شر سیاست که راه وادی خذلان گرفتم. ملک الشعراء بهار. ، راه بستن. مسدودکردن راه. سد راه کردن. ایجاد مانع کردن در راه. مانع عبور و مرور شدن در راه: راه گرفتن بر کسی، راه بر او بستن. (بهار عجم) (ارمغان آصفی). از پیشروی جلوگیری کردن. نگذاردن آن پیشتر آید. مقابل راه گشودن وراه واکردن. (از آنندراج) : بیاید دهد آگهی از سپاه نباید که گیرد بداندیش راه. فردوسی. پس لشکر او بیامد سپاه ز هرسو گرفتند بر شاه، راه. فردوسی. بهرسو فرستاد بیمر سپاه بر آن سرکشان تا بگیرند راه. فردوسی. هارون راه بگرفته بود تا کسی را زهره نبودی که چیزی می نبشتی بنقصان حال وی و صاحب برید را بفریفته تا بمراد او انها کردی و کارش پوشیده می ماند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 680). چو باز را بکند بازدار مخلب و پر بروز صید بر او کبک راه گیرد و چال. شاهسار (از لغت فرس اسدی). دل میبرد امشب ز من آن ماه بگیرید وز دست و شب تیره برد راه بگیرید. اوحدی (از بهار عجم). - راه گریز گرفتن، گریختن. روی بگریز نهادن. فرار کردن. ره فرار گزیدن: جفاپیشه گستهم و بندوی تیز گرفتند از آن کاخ راه گریز. فردوسی. ، طریقه و قاعده ای را پذیرفتن. رسمی را پیش گرفتن: و راهی گرفت و راهی راست نهاد و آن را بگذاشت و برفت و بنده را خوشتر آید که امروز بر راه وی رفته آید. (تاریخ بیهقی)
راه رفتن. (بهار عجم) (ارمغان آصفی). روانه شدن. راهی شدن. روی بجانب محل یا چیزی آوردن. رفتن. راه برگرفتن. عزیمت کردن. روان گشتن: سخن چند راندند از آن رزمگاه وزآنجا بخندان گرفتند راه. اسدی (گرشاسبنامه). گویند ازوحذر کن و راه گریز گیر گویم کجا روم که ندارم گریزگاه. سعدی. میخواند اجل بر آستانت بوسی بزنیم و راه گیریم. امیرخسرو دهلوی (از ارمغان آصفی). کند آزادم از شر سیاست که راه وادی خذلان گرفتم. ملک الشعراء بهار. ، راه بستن. مسدودکردن راه. سد راه کردن. ایجاد مانع کردن در راه. مانع عبور و مرور شدن در راه: راه گرفتن بر کسی، راه بر او بستن. (بهار عجم) (ارمغان آصفی). از پیشروی جلوگیری کردن. نگذاردن آن پیشتر آید. مقابل راه گشودن وراه واکردن. (از آنندراج) : بیاید دهد آگهی از سپاه نباید که گیرد بداندیش راه. فردوسی. پس لشکر او بیامد سپاه ز هرسو گرفتند بر شاه، راه. فردوسی. بهرسو فرستاد بیمر سپاه بر آن سرکشان تا بگیرند راه. فردوسی. هارون راه بگرفته بود تا کسی را زهره نبودی که چیزی می نبشتی بنقصان حال وی و صاحب برید را بفریفته تا بمراد او انها کردی و کارش پوشیده می ماند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 680). چو باز را بکند بازدار مخلب و پر بروز صید بر او کبک راه گیرد و چال. شاهسار (از لغت فرس اسدی). دل میبرد امشب ز من آن ماه بگیرید وز دست و شب تیره برد راه بگیرید. اوحدی (از بهار عجم). - راه گریز گرفتن، گریختن. روی بگریز نهادن. فرار کردن. ره فرار گزیدن: جفاپیشه گستهم و بندوی تیز گرفتند از آن کاخ راه گریز. فردوسی. ، طریقه و قاعده ای را پذیرفتن. رسمی را پیش گرفتن: و راهی گرفت و راهی راست نهاد و آن را بگذاشت و برفت و بنده را خوشتر آید که امروز بر راه وی رفته آید. (تاریخ بیهقی)
دشمنی به دل گرفتن. دشمنی دردل نهان داشتن. عداوت در دل پیدا کردن: چنین گفت هرگز که دید این شگفت دژم گشت وز پور کینه گرفت. (شاهنامه چ دبیرسیاقی ص 1359). مرا به گاه و به تخت تو هیچ حاجت نیست به دل چه کینه گرفتی ز من به بی گنهی ؟ ناصرخسرو. ، انتقام گرفتن. انتقام جویی کردن: علو همت من کینه از دشمن نمی گیرد به رنگ شعله خون خار بر گردن نمی گیرد. میرزا عبدالغنی قبول (از آنندراج). و رجوع به کین گرفتن شود
دشمنی به دل گرفتن. دشمنی دردل نهان داشتن. عداوت در دل پیدا کردن: چنین گفت هرگز که دید این شگفت دژم گشت وز پور کینه گرفت. (شاهنامه چ دبیرسیاقی ص 1359). مرا به گاه و به تخت تو هیچ حاجت نیست به دل چه کینه گرفتی ز من به بی گنهی ؟ ناصرخسرو. ، انتقام گرفتن. انتقام جویی کردن: علو همت من کینه از دشمن نمی گیرد به رنگ شعله خون خار بر گردن نمی گیرد. میرزا عبدالغنی قبول (از آنندراج). و رجوع به کین گرفتن شود
رواج یافتن. رونق یافتن. رواج پیدا کردن: سنۀ 449 در پیچیدندش تا اشراف اوقاف غزنین بستاند و از آن خواستند تا رونقی تمام گیرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 255) ، صفا و جلا و گرمی گرفتن: گرفت حسن تو رونق ز آه سرکش ما کشیده سرمه به چشم تو دودآتش ما. ملامفید بلخی (از آنندراج)
رواج یافتن. رونق یافتن. رواج پیدا کردن: سنۀ 449 در پیچیدندش تا اشراف اوقاف غزنین بستاند و از آن خواستند تا رونقی تمام گیرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 255) ، صفا و جلا و گرمی گرفتن: گرفت حسن تو رونق ز آه سرکش ما کشیده سرمه به چشم تو دودآتش ما. ملامفید بلخی (از آنندراج)
اعتزال جستن. عزلت گزیدن. (یادداشت مؤلف). کرانه کردن. کرانه جستن: چون دشمنان کرانه گرفتی ز دوستان تا قول دوستان من اندر تو گشت راست. فرخی. زین جفته خوری کرانه گیرد با جفت خود آشیانه گیرد. نظامی. عاقل که می مغانه گیرد از زحمت خود کرانه گیرد. نظامی. رجوع به کرانه کردن و کرانه جستن شود
اعتزال جستن. عزلت گزیدن. (یادداشت مؤلف). کرانه کردن. کرانه جستن: چون دشمنان کرانه گرفتی ز دوستان تا قول دوستان من اندر تو گشت راست. فرخی. زین جفته خوری کرانه گیرد با جفت خود آشیانه گیرد. نظامی. عاقل که می مغانه گیرد از زحمت خود کرانه گیرد. نظامی. رجوع به کرانه کردن و کرانه جستن شود
به بیگاری گرفتن: دیو دنیای جفاپیشه ترا سخره گرفت چوبهایم چه دوی از پس این دیو بهیم. ناصرخسرو. او نداندکه ترا عشق چنین سخره گرفت خویش را رسوا زنهار مکن گو نکنم. مسعودسعد. چون لاشۀ تو سخره گرفتند بر تو چرخ منت بنزل یک تن تنها برافکند. خاقانی. چون اسب ترا سخره گرفتند یکی دان خشک آخور و تر سبزه چه در بند چرایی. خاقانی. گفت شنیدم که شتر را به سخره میگیرند. (سعدی) ، بزور و جبر گرفتن. جبر کردن. (ناظم الاطباء). - سخره گیر، بمعنی بیگار گیرنده: بر هر گناه سخرۀ دیوم بخیرخیر یا رب مرا خلاص ده از دیو سخره گیر. سوزنی
به بیگاری گرفتن: دیو دنیای جفاپیشه ترا سخره گرفت چوبهایم چه دوی از پس این دیو بهیم. ناصرخسرو. او نداندکه ترا عشق چنین سخره گرفت خویش را رسوا زنهار مکن گو نکنم. مسعودسعد. چون لاشۀ تو سخره گرفتند بر تو چرخ منت بنزل یک تن تنها برافکند. خاقانی. چون اسب ترا سخره گرفتند یکی دان خشک آخور و تر سبزه چه در بند چرایی. خاقانی. گفت شنیدم که شتر را به سخره میگیرند. (سعدی) ، بزور و جبر گرفتن. جبر کردن. (ناظم الاطباء). - سخره گیر، بمعنی بیگار گیرنده: بر هر گناه سخرۀ دیوم بخیرخیر یا رب مرا خلاص ده از دیو سخره گیر. سوزنی
دانه بستن. پدید آمدن حبه در سنبله و از حالت شیری و میعان بسختی گراییدن آن: اقماح، دانه گرفتن خوشه. اقمح السنبل، دانه گرفت خوشه. (منتهی الارب). و نیز رجوع به دانه بستن شود
دانه بستن. پدید آمدن حبه در سنبله و از حالت شیری و میعان بسختی گراییدن آن: اقماح، دانه گرفتن خوشه. اقمح السنبل، دانه گرفت خوشه. (منتهی الارب). و نیز رجوع به دانه بستن شود
منزل کردن. در محلی اقامت کردن. در جایی سکنی گزیدن: همواره پر از پیخ است آن چشم فژاگن گویی که دو جغد آنجا بر خانه گرفته ست. دنیا پلی است رهگذر دار آخرت اهل تمیز خانه نگیرند بر پلی. سعدی (طیبات). ، دو کردن مهره را در خانه ای از خانه های نرد تا حریف نتواند آنرا زند. خانه بستن در نرد
منزل کردن. در محلی اقامت کردن. در جایی سکنی گزیدن: همواره پر از پیخ است آن چشم فژاگن گویی که دو جغد آنجا بر خانه گرفته ست. دنیا پلی است رهگذر دار آخرت اهل تمیز خانه نگیرند بر پلی. سعدی (طیبات). ، دو کردن مهره را در خانه ای از خانه های نرد تا حریف نتواند آنرا زند. خانه بستن در نرد
عیب گرفتن. نکته گیری کردن. خرده سنجی کردن. انتقاد کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : بر کور و کر ار خرده نگیری مردی. (منسوب به رودکی). ز فرّ بزم تودی برده در نعیم بهشت ز دست حادثه امروز میکشم تعذیب مرا از این مثل صوفیانه یاد آید اگر بخرده نگیرند برگ یا ترتیب. ظهیر فاریابی. یکی خرده بر شاه غزنین گرفت که حسنی ندارد ایاز ای شگفت. سعدی (بوستان). توان گفتن این با حقایق شناس ولی خرده گیرند اهل قیاس. سعدی (بوستان). بزرگی در این خرده بر وی گرفت که دانا نگوید محال ای شگفت. سعدی (بوستان). تابکرم خرده نگیری که من غایبم از ذوق حضور ای صنم. سعدی. اول پدر پیر خورد رطل دمادم تا مدعیان خرده نگیرند جوان را. سعدی (بدایع). خرده بر سعدی مگیر ای جان که کاری خرد نیست سوختن در عشق و آنگه ساختن بی روی تو. سعدی (بدایع). گرد گل عارضش طاقت ریحان گرفت حسن رخش خرده ها بر گل بستان گرفت. جمال الدین سلمان (از آنندراج). برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر که ندادند جز این تحفه بما روز الست. حافظ. برو ای ناصح و بر دردکشان خرده مگیر کارفرمای قدر میکند این من چه کنم. حافظ. چو قسمت ازلی بی حضورما کردند گر اندکی نه بوفق رضاست خرده مگیر. حافظ. گر زمسجد بخرابات شدم خرده مگیر مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد. حافظ
عیب گرفتن. نکته گیری کردن. خرده سنجی کردن. انتقاد کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : بر کور و کر ار خرده نگیری مردی. (منسوب به رودکی). ز فرّ بزم تودی برده در نعیم بهشت ز دست حادثه امروز میکشم تعذیب مرا از این مثل صوفیانه یاد آید اگر بخرده نگیرند برگ یا ترتیب. ظهیر فاریابی. یکی خرده بر شاه غزنین گرفت که حسنی ندارد ایاز ای شگفت. سعدی (بوستان). توان گفتن این با حقایق شناس ولی خرده گیرند اهل قیاس. سعدی (بوستان). بزرگی در این خرده بر وی گرفت که دانا نگوید محال ای شگفت. سعدی (بوستان). تابکرم خرده نگیری که من غایبم از ذوق حضور ای صنم. سعدی. اول پدر پیر خورد رطل دمادم تا مدعیان خرده نگیرند جوان را. سعدی (بدایع). خرده بر سعدی مگیر ای جان که کاری خرد نیست سوختن در عشق و آنگه ساختن بی روی تو. سعدی (بدایع). گرد گل عارضش طاقت ریحان گرفت حسن رخش خرده ها بر گل بستان گرفت. جمال الدین سلمان (از آنندراج). برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر که ندادند جز این تحفه بما روز الست. حافظ. برو ای ناصح و بر دردکشان خرده مگیر کارفرمای قدر میکند این من چه کنم. حافظ. چو قسمت ازلی بی حضورما کردند گر اندکی نه بوفق رضاست خرده مگیر. حافظ. گر زمسجد بخرابات شدم خرده مگیر مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد. حافظ
بخنده افتادن. بخنده درشدن: یکی جهود و مسلمان نزاع می کردند چنانکه خنده گرفت از نزاع ایشانم. سعدی (گلستان). ملک را خنده گرفت و بعفو از سر جرم او برخاست. (گلستان سعدی).
بخنده افتادن. بخنده درشدن: یکی جهود و مسلمان نزاع می کردند چنانکه خنده گرفت از نزاع ایشانم. سعدی (گلستان). ملک را خنده گرفت و بعفو از سر جرم او برخاست. (گلستان سعدی).